ساعتدَروگری که رنگ موهایم را میدزددساعتدست ناشستهییبر تن غورهانگورهایی که حسرت شرابشدن راروی کباب میپاشندساعت رهروی سگجانساعتعقربهزاری طراوتآشام رابعه* میگوید به ثانیهگرد رحم نکنمبدزدم گامهای کوچکش را و «دوازده» را جای «سه» «شش» را جای «نُه» بگذارم تا عقربهها هوشپرک شوند و راه زمان را گم کنند صِوَر* میگوید شاید اینگونهتابستان [...]
بیشتر بخوانید ساعت
بدخشان
همچون قاصدکی که به دست باد میافتد بدخشان سرش را به در و بام شهری میکوبد که با کُتلخوییاش ناآشناست بدخشان با تار جهانشهروندی خودش را دروغ بزرگی بافته است تا مانند سگان دود به تن کابل زیر هر سایه و جوی خاکبهکامی بتواند وطن گزیند بدخشان آوارهیی که تمام راههایش به روستایی میانجامند که […]
بیشتر بخوانید