دست به دامن تاریخ و شکوهی که ما هیچ سهمی در آن نداریم زدن، برخاسته از ناتوانی، تهیدستی و فقر فرهنگیی است که شانههای کمکار و مسوولیتگریز ما توان کشیدنش را ندارند. اگر جوان تاجیک و هزاره چنگ به دامن یک گذشته مبهم و گنگ نزند و دلش را به «گذشتهٔ درخشانی» شاد نکند چه کند؟ چه چیزی مایهٔ سربلندی جوان تاجیک و هزاره است؟ چه چیزی جز فقر و نفرت و آوارگی زندگیشان را معنی میبخشد؟ دستپاچگی و خشم ایشان نیز برخاسته از همین بیچارگی است. پرسشی که ذهن جوان تاجیک و هزاره را به گروگان گرفته است این است که اگر فلانی فقط از من نباشد، خودم را با چه کسی و با چه دستآوردی شریک خوان بشری بدانم؟ همین تنگدستی فرهنگی و فقر روسرخی مجال قسمتکردن و شراکتِ فرهنگی و تاریخی را نیز از ایشان گرفته است. همان فقری که نخبگان اوغان را مجبور به کشف «خزانهٔ پنهان» میکند و ملیگرایان ایران و اوغانستان را مجبور به جعل تاریخ و انکار یکدیگر.
بحر در کوزه
بزرگان دانش و فرهنگ ما مرزهای بیمآوری را درنوردند و فرای من و ماییها، به وصل و وحدتی دستیافتند که پهنههای تیرهٔ تعلق و سختگیریهای تعصبآلود را روشن کرد. به این نیت که در پرتوی آن روشنایی، خامها بپزند و درخور کاخ شوند، خود تمام بندهای وابستگی را گسستند و تخم آن مُدارا و مروت را در سرزمینی به نام ایران یا خراسان کاشتند که اکنون به شورهزاری مبدل شده است. حالا، هزار سال پس از آن شکوه و سربلندی، کوزههای کوچک تاجیکی و هزارگی و اوغانی در تلاشند بحری را در خود بریزند و خورشیدی به آن بزرگی را پشت انگشتان کوچک خود پنهان کنند! این دعوای قبالهداری بر فلان بزرگ فرهنگی به مسخرگی این آرزوست که خورشید فقط برای یک تبار بدرخشد و روشنیو گرمایش از دیگران دریغ دارد.
من میگویم
زمان اگر یک چیز را ثابت کرده باشد این است که کاخهای دروغین فرو میریزند. قبای اوغانی که بر تن خراسان کرده بودند، نمونهٔ زندهٔ آن است. وقتی میگوییم فلان کس تاجیک یا هزاره است منظورمان از این تاجیک یا هزاره بودن فلان کس چیست؟ آیا چشم بادامی بودن و چشم فراخ بودن برای تاجیک بودن و هزاره بودن بسنده میکند؟ آیا دعوای ما روی شکل تنایی این بزرگان است یا آنچه از آنها برای بشر به یادگار مانده است؟ اگر منظور اولی باشد باید بر حماقت جمعیمان بگرییم! اگر منظور دومی است، بخشی بزرگ اندیشهٔ آنها در زبانی خلق شده است که نه جد تاجیک به آن سخن میگفت و نه جد هزاره. من و تویی که امروز دعوای قبالهداری داریم، با بیشتر بزرگان عملی و فرهنگیمان از خیر کاووشهای فرنگیان آشنا شدهایم. حتا بخش بزرگ تاریخمان، روایت تاریخنگاران خارجی است.
پس، به جای آنکه خودمان را مسخرهٔ خاص و عام کنیم، زیر این درخت گشنبیخ و این دریای همیشه در جریان گردهم آییم و بگذاریم قند پارسی و گذشتهٔ مشترک درزهایی را که در پیجهالت، بیخبری و کینهتوزی میانمان ایجاد شده است بخیه بزند. برای منی که از نگاه فرهنگی تاجیکم و زبانم پارسیست چه فرقی میکند که شاهنامه را فردوسی چشمبادامی نوشته است یا فردوسی چشم فراخ؟ مگر زبان پارسی را تاجیک به هند برد؟ مگر شاهنامه و دهها اثر ارزشمند دیگر در دربار تاجیکان نوشته شدند؟ مگر نظامی زیباترین اثرهایش را به سپارش شاهان عرب و ترکتبار ننوشت؟ «مزد آن گرفت جان برادر کا کار کرد». هرکه برای پاسداری و گسترش این فرهنگ و زبان عرق جبین میریزد، این فرهنگ و تاریخ ازآن اوست. اگر به جای این خردگریزیها میرفتیم خداوندگار بلخ میخوانیدم و این چند بیت را زندگی میکردیم چه میشد؟
«…، همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست».
خرد چراغدار راهمان باد
غفران بدخشانی