«چرا نمیتوانیم منتظر بمانیم» عنوان یکی از مجموعه نوشتههای مارتین لوتر کینگ، رهبر جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان امریکا است. بحث محوری این کتاب را میتوان اینگونه خلاصه کرد که؛ سیاه پوست تا بکی باید منتظر فرصت مناسب برای تغییر سرنوشتش باشد؟ با آنکه میزان بیدادی که در امریکا بر انسان سیاهپوست روا دیده میشد و هنوز هم به گونهٔ میشود اصلن با ما قابل مقایسه نیست، مگر ما میتوانیم از تجربهٔ این جنبش چیزهای فراوانی بیاموزیم. چه شباهتهای میان تبارهای دادخواه اوغانستان و جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا وجود دارد؟
شباهت
نخست، چنانکه گفته آمد، بیدادی را که در امریکا بر انسان سیاهپوست روا دیدهاند با ستم تباری که در اوغانستان وجود داشت و دارد قابل مقایسه نیست. مگر در پیآمد این دو بیداد همانندیهایی وجود دارند و در همین همانندیها درسهای مهمی برای ما نهفته است. برای نمونه، به این جلمهها پر کاربرد در میان غیر اوغانان فکر کنید: من در ماهیت بحث با تو همنظرم، مگر با شیوهٔ مبارزهات مشکل دارم. هنوز زمان مناسب برای مطرح کردن این بحثها فرا نرسیده است. سیاست به عجله نمیشود، صبر پیشه کنید. «ما نمیتوانیم رییس شویم، غنی را تنها حنیف اتمر میتواند از ارگ بیرون کند. پیراهن ریاست به ما جور نشده است». اینگونه برخوردتان پشتونهای میانهرو را از ما دور میکنید. مردمان ما به این باورند که این جملهها تراویده از ذهن خود آنهاست. مارتین لوتر کینگ در صفحهٔ ۷۱ کتاب نامبرده چنین مینویسد: «سیاهپوست در بیرمنگام، مانند سیاهپوست در سایر نقاط این کشور، به طرز ماهرانهای شستشوی مغزی شده بود، تا جایی که او نظریه سفیدپوست در مورد خودش را پذیرفته بود، که او به عنوان یک سیاهپوست، پستتر است» یا در جایگاه دوم قرار دارد. و فکر کنید متلهای مانند «عقل تاجیک پسان میاید» یا «اوزبیک کلهخام» یا هزاره که خود یک دشنام بود و وقتی به هزاره هم هزاره میگفتی و به او بر میخورد، از کجا و با چه اندیشهای آمدهاند و چگونه حتا در میان خود تاجیکان و اوزبیکان کاربرد دارند. با آنکه در سی سال گذشته تاجیکان بار دیگر به قدرت رسیدند و دیگر تبارهای غیر اوغان به گونهٔ بیسابقهای در بستر سیاسی اوغانستان مطرح شدند، دیدیم که همان جُبنزدگی تاریخی و نبود اعتماد به نفس و دانش سیاسی اوغان را دوباره بر سرنوشت ما حاکم ساخت.
حالا به تاجیکان، اوزبیکان و هزارگانی فکر کنید که پاسداران آستینبرزدهٔ وحدت ملیاند، یا ضد ساختار فدارلیاند، یا سلامت جفرافیا و هویت کاذبی مانند اوغانستان و اوغان برای آنها مهمتر و حیاتیتر از سلامت تبار، فرهنگ و هویت خودشان است، حتا به اگر به قیمت عدالت و آزادی باشد. غیر اوغانانی که تمام هست و بود خود را از دست دادهاند و هنوز هم پا از دایرهٔ مصحلت اوغان و اوغانی نمیتوانند بیرون نهادن. اتفاقی که اینجا افتاده است همین بحث مارتین لوترکینگ است. اوغان خود و استدلالش را چنان در روان غیر اوغان نهادینه کرده است که غیر اوغان ناخودگاه باززایندهٔ استدلال و روایت اوغان شده است.
نمونهٔ اینگونه غیر اوغان را در تعریف مالکوم ایکس، رهبر دیگری جنبش عدالتخواه سیاهان امریکا، از دو نوع سیاهپوست میبینیم. او سیاهپوستان دورهٔ بردهداری را به دو دسته تقسیم میکند. سیاهپوست خانگی و سیاهپوست کِشتزاری. سیاهپوست خانگی که به او سگ وفادار نیز گفتهاند، به تعریف مالکوم ایکس سیاهپوستی است «نزدیک به اربابش زندگی میکند، مانند اربابش لباس میپوشد، لباس کهنهٔ اربابش را میپوشد، نان بازماندهٔ اربابش را میخورد و خودش را در اربابش و آنچه ارباش است میبیند. … وقتی اربابش بیمار شود از او میپرسد؛ آیا بیمار شدهایم، …». اینگونه از خودرفتگی را در دانش جامعهشناختی ازخودبیگانگی نامیدهاند. نمونهٔ زندهٔ اینگونه بیخودی در غیر اوغان را، برای نمونه، در رابطهٔ اقای صالح و اشرف غنی بجویید. به باور مالکوم ایکس، اینگونه سیاهان از برای آنکه وفاداری خود به اربابشان را ثابت کرده باشند، در بیشتر مورد مانع آزادی سیاهان کِشتزاری میشدند.
دشمنی با خلق اوغان؟
همان دستگاهی که با مهارت تمام در درون غیر اوغان، اوغان کاشت و زبان غیر اوغان را برای تداوم روایتش به گروگان گرفت، هر حرکت و جنبشی دادخواهانه را دشمن اوغان و اسلام تعریف کرد. غیر اوغان را با همان مهارت مصروف آن ساخت که نادشمنیاش با اوغان را ثابت کند. مارتین لوتر کنیگ و یارانش نیز دقیقن با همین روایت روبهرو بودند. او و جنبشش را دشمن سفیدپوست تعریف کرده بودند. مارتین لوتر کنیگ اما با تعریف روشن و مشخصی از دشمن، بازی را تغییر داد. «دشمنی که سیاهپوست با او روبهروست فردی نیست که به او ستم کرده است، بلکه ساختار شیطانی است که به فرد ستمگر اجازهٔ چنین کاری را داده است» (۳۳). پُر روشن و پیداست که ما نیز با خلق پشتون دشمنی نداریم. مبارزهٔ ما برای برانداختن ساختار شیطانی است که انسان اوغان را بر گردهٔ انسان غیر اوغان سوار کرده است.
اوغان خوب و اوغان بد
مارتین لوتر کینگ در صفحهٔ ۵۱ کتاب نامبرده چنین مینویسد؛ «تراژدی نهایی، بیرحمی آدمهای بد نیست بلکه سکوت آدمهای خوب است». من به این باور کامل دارم که تمام انسان اوغان نمیتواند به گونهٔ ذاتی بد باشد. از همین رو به خودم اجازهٔ این پرسش را میدهم که چرا اوغان خوب در قبال سرنوشت همنوعش بیاعتنا و خاموش است؟ چرا اوغان خوب در قبال سرنوشت خودش خاموش است؟ چرا در برابر بیدادی که از نشان تبار و هویتش بر اوغان زیردست و غیر اوغان روا دیده میشود قد علم نمیکند؟ آیا خودش را در برابر هیولایی که از جهل تاریخی تبارش تغذیه میکند مصوون میداند؟ و آیا بقای خودش را در نابودی کامل انسان غیر اوغان تعریف کرده است؟
زمان درست و مناسب برای تغییر کی است؟
پیش از آنکه به این پرسش پاسخ بدهیم، میخواهم بخشی از واپسین سخنرانی مارتین لوتر کینگ را که برایتان ترجمه کردهام بخوانید: «…، اگر در آغاز زمان ایستاده بودم، با امکان نگاه کلی به تمام تاریخ بشر تا اکنون، و خداوند متعال به من میگفت: مارتین لوتر کینگ، در چه دورهای خوش داری زندگی کنی؟ من پرواز ذهنیام را از مصر آغاز میکردم و فرزندان خدا را در سفر باشکوهشان از سیاه چالهای تاریک مصر از وسط دریای سرخ و از طریق بیابان به سوی سرزمین موعود به تماشا مینشستم. و با وجود شکوه و عظمت آن سفر، آنجا متوقف نمیشدم. سپس به یونان میرفتم و روانم را به کوه المپوس میرساندم و افلاتون، ارستو، سقرات، اوریپید و ارستوفان را میدیدم که در اطراف پارتنون گِرد آمدهاند. من آنها را در اطراف پارتنون تماشا میکردم وقتی به مسالهٔ بزرگ و ابدی واقعیت میپرداختند. اما آنجا متوقف نمیشدم. سپس به دوران شکوفایی امپراتوری روم میرفتم و تحولات بزرگی را که امپراتوران و رهبران گوناگون به میان آورده بودند، مشاهده می کردم اما آنجا متوقف نمیشدم. شاید حتی به رنسانس میآمدم و برداشت سریعی از تمام تاثیری که رنسانس بر زندگی فرهنگی و زیباییشناختی انسان داشت میکردم، اما آنجا متوقف نمیشدم. …، شاید حتا تا سال ۱۸۶۳ می آمدم و رییس جمهور متزلزلی به نام ابراهام لینکُن را تماشا می کردم که سرانجام به این نتیجه برسد که باید «اعلامیه رهایی» را امضا کند، اما آنجا متوقف نمیشدم. …، در نهایت شگفتی شاید، رو به خدای معتال میکردم و میگفتم: اگر به من اجازه دهی فقط چند سال در نیمه دوم قرن بیستم زندگی کنم، خوشحال خواهم شد. آری این اظهار نظر شگفتی است. زیرا جهان به هم ریخته است. ملت بیمار است. وطن دچار مشکل، و سردرگمی همه جا را فرا گرفته است. اما به نوعی میدانم که تنها در تیرگی کامل میتوانیم ستارگان را ببینیم. …،».
پاسخم را با بخش دیگری از نامهٔ مارتین لوتر کینگ از زندان بیرمنگام آغاز میکنم. او به پدران روحانی سفید پوست مینویسد؛ «به دلیل تجربههای دردناکی که از سر گذراندهایم میدانیم که ستمگران هرگز آزادی را داوطلبانه عطا نمیکنند؛ ستمدیدگان باید آن را فعالانه بخواهند. صادقانه بگویم، من هنوز در هیچ مبارزهٔ رودررویی شرکت نکردهام که از جانب آنانی که خود قربانی بیماری تبعیض نژادی نبودهاند بهنگام ارزیابی شده باشد. سال هاست که واژگان «صبر کن» را می شنوم. این واژگان در گوش هر سیاهی نوای آشنایی دارد. این «صبر کن» تقریبن همیشه به معنای هرگز بوده است. ما اکنون باید به این نتیجه رسیده باشیم که عدالت به تاخیر افتاده، عدالتی است که دریغ شده است» (۹۱). به عبارت دیگر، تعیین کنندهٔ زمان مناسب برای دادخواهی و تغییر کیست؟ اگر به دست ستمگر باشد، چنانکه از مارتین لوتر کینگ خواندیم، زمان مناسب هرگز فرا نخواهد رسید. در کنار ستمگر، گروه دیگری که رهگیر شکلگیری جنبشهای به هنگام دادخواهانه میشوند، انسانهای میانهروند.
اوغان و غیر اوغان میانهرو
من ناگزیرم بخش دیگری از نامهٔ مارتین لوتر کنیگ را اینجا نقل کنم، شما فقط واژگان «برادران مسیحی و یهودی من، مسیحیان و سیاهان» را با اوغان و غیر اوغان جایگزین کنید و ببینید چه شباهتی دست میابید؟ «برادران مسیحی و یهودی من، در اینجا باید صادقانه دو نکته را برای شما اعتراف کنم. اول اینکه در سالهای اخیر عکس العملهای مسیحیان میانهرو مرا به شدت ناامید کرده است. من حتا به این نتیجهٔ تاسفبار رسیدم که مانعی که سر راه سیاهان برای رسیدن به آزادی است، شورای شهروندان سفید نیست، کوکلاکس کلان نیست بلکه مسیحیان میانهروند. آنانی که بیش از آنکه به عدالت پابند باشند به نظم سر سپرده اند؛ آنانکه صلح منفی را که به معنای عدم آشوب است، به صلح مثبت که ضامن عدالت است ترجیح می دهند؛ آنانکه بیتکلف می گویند: «من با هدفی که شما دنبال میکنید موافقم، اما نمیتوانم با شیوهٔ مبارزهٔ رودررو که در پیش گرفتهاید موافقت داشته باشم». آنانی که پدرسالارانه بر این گمانند که حق دارند وقت مناسب را برای آزادی انسان دیگری تعیین کنند؛ آنانی که با تصوری اسطورهای از زمان زندگی میکنند و همواره به سیاهان نصیحت میکنند که صبر کنند تا زمان مناسب فرا رسد» (۹۶).
نتیجه
اگر به اوغانانی که در پایداری یک ساختار ستمگر نقش دارند و اگر به اوغان خوبی که خاموشی اختیار کردهاند باشد، اگر به تاجیکان، هزارگان، اوزبیکان و ترکمنان اوغان به درون باشد و اگر به اوغانان و غیراوغانان میانهرو باشد، فرصت مناسب برای برخاستن و مبارزه برای حق تعین سرنوشت هرگز فرا نخواهد رسید. چنانکه در بخشی از واپسین سخرانی مارتین لوتر کنیگ خواندیم، او به تمام شکوه خلقت، به خاطر مبارزه در برابر بیعدالتی و ستمی که در زمان او بر انسان حکمفرماست پشت پا میزند. شب تیرهای که مارتین لوتر کنیگ در آن ستارهوار میدرخشد، زمانیست که او زنده است و بیداد را با پوست و استخوانش لمس کرده است. به عبارت دیگر، بهترین وقت برای مبارزه، بهترین وقت برای تغییر، بهترین وقت برای دادخواهی و بهترین وقت برای برخاستن همین زمانی است که ما در آن زندگی میکنیم و میتوانیم با بیداد و بیدادگران روبهرو شویم و بنیادشان را براندازیم. و ما باید تعیین کنندهٔ فرصت مناسب برای مبارزهمان باشیم. تکلیفمان در پیوند با اوغان و غیراوغان میانهرو، اوغان خوب و خاموش، غیر اوغانی مصلحتاندیش و غیر اوغان جُبنزده روشن باشد. به قول صایب: پی زندگی راحت، تو بنای جنگ بر کَن، نه که صلح چون کبوتر ز هوا پریده آید. آزادی و عدالت داده نمیشوند. آزادی و عدالت باید فعالانه خواسته شوند.
خرد چراغدار راهمان باد
غفران بدخشانی
۱۵ جون ۲۰۲۲ ترسایی، دنهاخ، هالند