دینخویی و تمدنزدگی تاجیکان
یکی از دوستان هالندیام که دکترا در فرهنگ و سیاست چین دارد و پیوسته نگران نفوذ چین در آسیا و بویژه اوغانستان است، پگاهی از من پرسید که چند پارچگی تاجیکان اوغانستان از کجا آب میخورد و چرا نتوانستهایم مانند پشتونها و هزارگان دور آرمان مشترکی گرد هم آییم؟ این پرسش مرا واداشت تا به نقش رهبران تاجیک، از چپ تا راست، بیندیشم و بکاوم که ناکامی ایشان در ایجاد بستر مشترکی برای تاجیکان اوغانستان ریشه در چه دارد؟
شفتالو
تاجیکان به دو بیماری مبتلا هستند؛ دینخویی و تمدنزدگی. این دو بیماری باعث شدهاند که تاجیکان در کل به دو دسته بخش شوند: «چپی» و تمدنزده و «راستی» و دینخوی. اگر از محمد طاهر بدخشی بنیانگذار تفکر ملی در افغانستان آغاز کنیم میبینیم که در همان زمان هم کشمکشهای میان تاجیکان دینخوی و تمدنزده وجود داشته است. شاید محمد طاهر بدخشی و چندتن از یاران و همباورانش از کمترین تاجیکان با سوادی بودند که تاجیک بودن را نه شرم میدانستند و نه انکار میکردند. دینخویان تاجیک، درست مانند امروز، آن زمان هم انسانهای اگاهی چون طاهر بدخشی و بحرالدین باعث را کافر میخوانند و دشمن دینی که به مرز سیاسی و تباری باور ندارد. چون امت پیامبر میبایست و میباید تنها و تنها زیر پرچم دین جمع شود و از بحثهای غیر اسلامی چون تبار، فرهنگ بومی و مرزهای مخشص جغرافیایی بگذرد.
با به وجود آمدن جریانهای چپی چون خلق و پرچم بخش دیگری تاجیکان با انکار ماهیت قبلیهیی جامعه و ذهنیت خودشان، از تاجیک بودن که هویت «انترناسیونالیتسی» ایشان را به پرسش میکشید میشرمیدند. چون به باور ایشان «انسان نوین» دیگر به تبار و قبیلهاش نمیاندیشید. به همینگونه صد دیگر اندیش تاجیک و فرصتهای زرین سیاسی قربانی اندیشههای حزبمحور شدند. در دروهٔ جهاد هم فراوان دیدیم که مسقتیم و غیر مستقیم صدها نخبهٔ تاجیک به جرم «ستمی» بودن که مساوی با کافر بودن بود، به دست تاجیکان دینخوی کشته شدند. پس از فروپاشی رژیم خلق و پرچم هم رهبران جمعیت اسلامی افغانستان یک تار موی حکمتیار را که برادر مجاهدشان بود، به صد تاجیک چپی نمیدادند. گاهی فکر میکنم، اگر طالب، نیروی ناسیونالیستی پشتونها، به وجود نمیآمد و فضا را برای استاد ربانی و فرمانده مسعود تنگ نمیکرد، آیا دینخویی و مجاهدت فرمانده مسعود را میگذاشت که از برای «ادبیات» رهبری «عملیات» را بر دوش بگیرد؟ تاجیکان البته تنها در میان خودشان به چپ و راست بخشند. تاجیکی که شعور سیاسی دارد، برای قبیله همان «ستمی تجزیه طلب و سمتگراست».
ناکامی ربانی و مسعود
بیبرنامگی و ناکامی رهبران جهاد هم ریشه در همین دو بیماری دارد. دقیقن همین دینخویی است که رای ملیونها تاجیک را پای شخص سستعنصری چون عبدالله میریزد، مگر نمیگذارد انسانهای آگاهتر و با شعوتری چون لطیف پدرام و دگر رهبران تاجیک که گذشتهٔ جهادی ندارند، وارد میدان شوند. درست همین دینخویی است که استاد عطا محمد نور را وا میدارد از غیر انسانیترین برخورد ملا نیازی، در فاجعهٔ فرخنده، دفاع کند. درست همین دینخویی است که سر به اصطلاح رهبران تاجیک را پای پیام ویدیویی حکمتیار خم میکند. و دقیقن همین دینخویی بود که استاد برهانالدین ربانی و فرمانده مسعود را نگذاشت تا روشنفکران و نخبگان چپ تاجیک، در موقع حساس، دورشان جمع شوند. این که فرمانده مسعود در نهایت به اروپا آمد و نخبگان تاجیک را برای سهمگیری در مبارزه علیه شوونیسم فراخواند، حنای پس از عید بود. اینکه امروز، پس از مسعود و ربانی، چیزی جز یک مشت معاملهگر، زراندوز، جبنزده و فرصتطلب باقی نمانده است، بر میگردد به نبود فکر و شعور سیاسی. اگر در گرامیداشتهای روز شهید از روی احساس و ناتوانی شعارهای رنگین و چرب سر میدهیم، بحث جداست، مگر واقعیت این است که چیزی به نام مکتب و راه مسعود و ربانی یا طاهر بدخشی وجود ندارد. از فرمانده مسعود تا داوود و استاد ربانی، آنهایی که میتوانستند به هر پیمانهٔ که بود تاجیکان را دور خود جمع کنند از میان برداشته شدند. چپیان تاجیک افزوده بر تمدنزدگی دچار بیماری کشندهتری تنبلی هستند که هر از گاهی دل را به گزارک کوتاهی در «فیسبوک» شاد میدارند و بس.
هویتگریزی
کوتاهترین نگاه به سرگذشت تاجیکان بچهکُشی، خودکشی، بیگانهپروری و هویتگریزی را نشان میدهد. تیغ رستمِ بهفرض تاجیک گلوی فرزندش را میبرد. بهزادان یا ابومسلم خراسانی، پس از آن همه مبازه، میکوشد هویتش را انکار کند تا مورد پذیرش عرب قرار گیرد. ابو ریحان بیرونی سرسختتر از عرب دشمن زبان پارسی میشود و به قول خودش ترجیح میدهد که او را با عربی مسخره کنند تا با پارسی مدح. تاجیکان امروزی درست مانند اجدادشان هویتگریز، خودکش و بیگانهپرور و آسایش طلب هستند. نخبگان تاجیک از پیر و جوان، دوستدارند جای تاجیک بودن شعارهای جهانشهروندی سر بدهند. مهارت تاجیکان امروز در لاف زدن و مسوولیت گریزیست. تاجیکان امروز قبیلهیی تر از پشتونهایند، مگر تاریخ دروغین و پنجهزار ساله و خون نامبارک آریاییشان مجال واقعیتبینی و راستپنداری را از ایشان گرفته است. تاجیکان امروز همه چیز هستند، مگر تاجیک!
بیاموزیم
میگویند خربزه از خربزه رنگ میگیرد. چرا از اوغانها نمیآموزیم؟ چرا استاد دانشگاه و طالب تیغ به دست اوغان توان دور یک میز نشستن را دارند و ما نداریم؟ چرا تاجیک بودنمان را بر کافر و مسلمان بودن، یا پنجشیری و هراتی بودنمان ترجیح نمیدهیم؟ چرا آن مشتی را که بر دهن شاعر، نویسنده و دیگراندیش میکوبیم بر دهن آن ملای بیسوادی نمیکوبیم که با بند تنبان و خایهٔ آویختهاش دیگر اندیش را تکفیر و طالب را تقدیر میکند؟ تاجیک بودن به معنای برتریجویی نیست. برابری را برای همگان بخواهیم. وقتی حق هزارگان تلف میشود، هزاره شویم و در کنارش بیستیم. برای حق اوزبیک و تودهٔ اوغان مبارزه کنیم، مگر همزمان تاجیک بودنمان را انکار نکنیم!
خرد چراغدار راهمان باد
غفران بدخشانی
هالند، ۱۳۹۵ خورشیدی، ۲۰۱۶ ترسایی