دوستان زیادی پرسیده بودند که چرا در در شعر «من ایرانم» بدخشان را «همان مازندران داستانهای کهن» خواندهام. کوتاهترین پاسخ به این پرسش در سفرنامه و شعرهای حجت خراسان، ناصر خسرو بلخی نهفته است. همشهری من، که گاهی خودش را شهٔ شگنی و میر مازندری نیز خوانده است، بدخشان و مازندران را گاهی مترادف و گاهی به جایی یکدیگر استفاده کرده است:
نخست در آن قصیدهٔ معروف:
«نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیرهسری را
…
من آنم که در پای خودکان نریزم
مر این قیمتی درّّ لفظ دری را
…
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را
…
تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشتهای گر بدانی تو بنده
شهٔ شُگنی و میر مازندری را»
یا در قصیدهٔ دیگری:
«ای مر تو را گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دلِ مهربان ربون
اندر حریم مینکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار و مازندران درون»
در قصیدهٔ دیگری:
«گشتن این گنبد نیلوفری
گر نه همی خواهد گشت اسپری
هیچ عجب نیست ازیرا که هست
گشتن او عنصری و جوهری
…
دین تو ز تقلید پذیرفتهای
دینِ به نقلید بود سرسری
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که به من بگذری
گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری
دوستی و عِترت خانهٔ رسول
کرد مرا یمگی و مازندری».
و در قصیدهای که اینگونه آغاز میشود:
«ای تو را آروزی نعمت و ناز
آز کرده عنانِ اسپ نیاز
…
سخنم ریخت آب دیوی لعین
به بدخشان و جرم و یمگ و براز
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زیر جواز».
و در این قصیده:
«…، مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته میکنم این زر و در و مرجان را».
خرد چراغدار راهمان باد
غفران بدخشانی