چرا از سکولاریسم بترسیم؟

رفیقم حشمت رادفر جایی سخنرانی داشت و از زنده یاد استاد رهنورد زریاب نقل قولی کرد؛ «نسل فرزانه‌ای در راه است». به باور رادفر و من، آن نسل فرزانهٔ که استاد از آن سخن می‌گفت رسیده است. نسلی که در بیست سال گذشته طهارت نفس نگه داشت، نسلی که پرسید و تابوهای تباری و سمت‌وسویی را تا جایی شکست، نسلی که آغازگر یک نقد درون متنی است، نسلی که گربیانگیر است، نسلی که پاسخ می‌خواهد و پاسخ‌گوست.

از همین‌رو، یکی از مهم‌ترین مسوولیت‌های این نسل فرزانه و فرهیخته، با خردمحوری، بازخوانی و بازکاویی بحث‌ها و پدیده‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌ست. گذشتگان ما چه از روی بی‌خبری، چه از روی تعصب و پیش‌پابینی برخی بحث‌ها را به بی‌راهه بردند. بر ماست که برای فهم درست‌تر و با یک نگاه امروزی و معیاری گذشته و آیندهٔ مردم و سرزمین‌مان را به بحث بگیریم. با همین امیدواری، نخستین بحثی را که می‌خواهم آغاز کنم، جدا از درستی و نادرستی‌اش، بحث سکولاریسم است. چون در هفته‌ها گذشته متوجه شدم که نسل ما نیز با همان ادبیاتی که از دورهٔ خلق و پرچم و جهاد به ارث برده‌ایم یا شاید بر ما تحمیل شده است، به بسیار سادگی یکدیگر را متهم به چیزهایی کرده درِ گفت‌وگوی سالم و سازنده را به روی یکدیگر می‌بندیم.

سکولاریسم چیست؟
نخست از نگاه واژگانی، سکولاریسم مشتق شده از واژهٔ سِکولوم (seculum) لاتین است که دنیا یا دنیایی معنا می‌دهد. این دنیا معمولن همان دنیا است که در برابر دین قرار دارد، ترکیبی که در زبان پارسی نیز فراوان شنده‌ایم، دین و دنیا.  این‌‌دنیایی، بشری، غیر مذهبی و دینوی، معادل‌های‌ پرکاربرد سکولاریسم در زبان پارسی‌اند. تعریف دیگر سکولاریسم، در برگیرندهٔ فراینده سکولار شدن است که به آن سکولاریزاسیون می‌گویند. سکولاریزاسیون فرایندی است که طی آن از یکسو دین نفوذ خود بر حوزه‌های مختلف زندگی اجتماعی را از دست می‌دهد و در بدل آن در برابر سلطهٔ دولت بر دین، به خود اختیاری می‌رسد. مگر از نگاه جامعه‌شناسی و سیاسی، سکولاریسم بر جدایی کلیسا و دولت تاکید دارد. اما این تاکید و اشتیاق جدایی کلیسا و دولت از کجا می‌آید؟

ریشه‌های تاریخی
با آنکه خلاصه کردن تاریخ دوهزاره سالهٔ مسیحیت و سلطنت‌های گونان اروپایی در این حد ستم در حق تاریخ است، چاره‌ای جز این ندارم. به گونهٔ بسیار کوتاه، پس از گرویدن کنستانتین به مسیحیت و ارتقای این دین به مذهب رسمی امپراتوری روم، مسیحیت به یک ابزار سیاسی برای انسجام توده‌هایی که تا آن زمان بی‌هویت و در حاشیه قدرت بودند تبدیل می‌شود. قرن‌ها بعد، به همان پیمانهٔ که کلیسا در اختیار دولت بود، دولت نیز در اختیار کلیسا قرار می‌گیرد. کلیسا و سلطنت در اروپا، در کنار تنش‌های درونی‌شان، دست در یک کاسه می‌کنند و ستم فراوانی را بر مردمان مرز و بوم‌شان روا می‌دارند. «تفتیش عقاید اسپانیایی» که برای جلوگیری از مسلمان شدن مسیحیان و برای سرکوب هرگونه آزادی بیان و خوانشی جز روایت کلیسا ایجاد شده بود، «تفتیش عقاید رومی»، «تفتیش عقاید پرتگالی»، سوزاندن زنان دیگر اندیش، قتل و شکنجهٔ دانشمندان که استبداد کلیسا و سلطنت‌های آن زمان را به چالش می‌کشیدند و در نهایت بیداد دینی و سلطنتی که در فرانسه‌ای پیش از انقلاب (۱۷۹۹–۱۷۸۹) به اوجش رسیده بود، گوشه‌ای از بیدادی است که کلیسا و سلطنت، گاهی در هم‌پیمانی و گاهی به تنهایی در حق مردم روا دیده بودند. جدایی دین و دولت را که در فرنگ به آن «جدایی کلیسا و دولت» می‌گویند، باید نخست در همین بستر تاریخی و فرهنگی معنا کنیم و بفهمیم.

آیا سکولاریسم ضد دین است؟
نخست یادمان نرود که بحث سکولاریسم، مانند دیگر بحث‌های سیاسی و جامعه‌شناختی یک بحث وارداتی است و باید در بستر تاریخی و فرهنگی خودش بررسی و فهمیده شود. اینکه آیا سکولاریسم به درد جامعه سنتی و قبیله‌ای ما می‌خورد یا نه، بحثی‌ست در خور کند و کاوی خردمندانه و بیشتر. دوم، سکولاریسم به دین‌داری و بی‌دینی کسی کار ندارد. سکولاریسم بیشتر چهارچوبی‌ست برای یک جامعهٔ مردم‌سالار. جامعه‌ای که تمام شهروندانش، بدون در نظر داشت مذهب و جنسیت و میزان خداباوری و خداناباوری‌شان در برابر قانون از حق و مسوولیت برابر برخوردارند. حالا برای روشن‌ ساختن بحث، چند مثال می‌آورم تا دیده شود که کشورهای متفاوت با چه دلیل و انگیزه‌های سکولار شدند. مثلن فرانسه از برای نجات مردم از چنگ سلطنت و کلیسا قانون اساسی‌اش را مدنی و سکولار ساخت و دست دولت و کلیسا را از زندگی اجتماعی مردم کوتاه کرد. در امریکا از برای آنکه دین یا کلیسا را از زیر سلطهٔ دولت نجات داده باشند، دین و دولت را جدا کردند تا دین و دولت در امور یکدیگر مداخله نکنند. در هند همسایه‌مان، از برای آنکه یک دین بر دین دیگری زور نگوید و پیروان تمام دین‌ها بتوانند در آزادی تمام پیروی عقیده و آیین خود بمانند، دین و دولت را از هم جدا کردند، تا مثلن دین اکثریت یا دین دولت بر اقلیت‌ها تحمیل نشود. یک مثال هم از کشوری که در آن زندگی می‌کنم بیارم. هالند یک دولت به تمام معنا سکولار است. امروز برای همین نوشته تمام پرستشگاه‌های را که با پول یک دولت سکولار ساخته، نگهداری و حمایت می‌شوند را برشمردم: ۴۵۰ مسجد، ۶۹۰۰ کلیسا، ۱۰۰ کنیسه و ۴۴ درمسال. افزوده بر این، در همین هالند مکتب‌های دینی وجود دارند که مواد درسی‌شان در تضاد با عرف پذیرفته شده‌ای یک جامعهٔ سکولار است. مگر همان‌سان که کلیسا حق مداخله در کار دولت را ندارد، دولت نیز حق مداخله در شیوهٔ  و تعیین مواد درسی مکتب‌های دینی را، تا آنجایی که مربوط به امور دینی می‌شود، ندارد. به عبارت دیگر، سکولاریسم تنها وسیلهٔ کوتاه کردن دست دین از امور دولت نیست، بلکه کوتاه کردن دست دولت از امور دینی نیز است. فرض کنید یک سال بعد اوغانستان به دست یک اقلیت افراطی و بی‌دین می‌افتد و همان دولت تصمیم می‌گیرد در تمام عبادت‌گاه‌ها ببندد. یا کاری را که اکنون طالبان می‌کنند، مداخلهٔ افراطی دینی در زندگی اجتماعی، در دولت‌داری ویا نقص بی‌چون و چرای ارزش‌های حقوق بشری. در یک جامعهٔ سکولار به همان قول معروف، عیسا به دین خود است و موسا به دین خود.

نسل فرزانه
نسلی فرزانه و فرهیخته اوغانستان باید جای ترس و اتهام بستن به یکدیگر، با این پدیده‌ها صادقانه و بی‌باکانه رو‌به‌رو شود. آب‌های جهان با هم آمیخته‌اند. من به این باورم که با کند و کاوی دلسوزانه می‌توانیم از تجربهٔ بشری بسیار بیاموزیم. جامعهٔ ما هر قدر عقب‌مانده و سنتی هم که باشد، فکر کنم دیگر به این نتیجهٔ انسانی رسیده‌ایم که مادری که ما را زاده‌ است باید از حق برابر مالکیت برخوردار باشد. یا اکنون به این درک رسیده‌ایم که آزادی بیان و جامعهٔ مدنی از نیازمندی‌های اولیه‌ای یک جامعه رو به رشد و تکاملند. چنانکه پیشتر گفتم، جدا از اینکه سکولاریسم درمانگر درد‌های جامعهٔ سنتی و قبیله‌ای ما است یا نه، ارزش‌های مانند آزادی بیان، برابری زن و مرد، حق اقلیت‌ها و آزادی عقیده، حاصل مشخص سکولاریسمند. پرسش این است که آیا ما و جامعهٔ ما نیاز به برابری جنسیتی، آزادی بیان، پاسداشت حق اقلیت‌ها، آزادی عقیده و … داریم یا نه؟ و اگر داریم، با باورداشتن به این چند اصل چه چیزی از دینداری ما کاسته خواهد شد؟ آیا ما از ترکیه، اندونزیا، آذربایجان، لبنان و … مسلمان‌تریم، یا آنها از ما نامسلمان‌ترند؟

سال‌ها پیش از امروز، سید جمال الدین پس از سفری که به فرنگ داشت گفته بود «به غرب رفتم اسلام دیدم ولی مسلمان ندیدم و به مشرق برگشتم اسلام ندیدم، ولی مسلمان دیدم». این سخن سید جمال الدین به این معناست که ما پیش از آنکه نگران سکولاریسم و جدایی دین و دولت باشیم، سر در گریبان خودمان کنیم. به جای ترس و نگرانی، کمترین کاری که ما در پیوند با بحث‌های مانند سکولاریسم می‌توانیم کردن، مقایسهٔ جامعه بشری با جامعهٔ خودمان است. آیا جایی در جهان اسلام چیزی مانند تفتیش عقاید اسپانیایی سراغ داریم؟ آیا جایی در جهان اسلام بیدادی را که کلیسا و سلطنت آن زمان در حق مردم فرانسه روا دیدند، تجربه شده است؟ آیا دولتی را تجربه کرده‌ایم که زیر پرچم اسلامیت بر گردهٔ ما سوار شده حق آزاد زیستن را از ما گرفته باشد؟ اگر پاسخ‌مان آری است، برای جلوگیری از تکرار آن جامعه‌مان را چگونه سامان و سازمان بدهیم؟ اگر پاسخ‌مان نه است، نگرانی‌مان چیست و چرا در پی‌ تکفیر یکدیگر برآمده‌ درِ گفت‌وگو را به روی یکدیگر بسته‌ایم؟

خرد چراغدار راهمان باد
غفران بدخشانی

با دیگران قسمت کنید